هو الحبیب
دوستی توییت کرده بود که
– این دعا رو تو قنوتم میخونم همیشه… الحمدلله جواب داده
+منم میخوندم…
این ترسیدن از مستجاب نشدن، ترسیدن از بیپناه شدن …
کل زندگیش رو هوا بود و به هم ریخته. به هر دری میزد نمیشد.
چهار، پنج سال پیش از اون جزیرهی غربتی که بود تقریبا افقی آوردنش، جنازه. عمر گذاشته بود برای خوندن و نوشتن. شده بود از بهترینای رشتهش. حالا هر چی پشت سرش نگاه میکرد میدید هیچی نیست، هیچی نداره، خودشه و کتاباش. برگشت گفت “حمید من چیکار کردم با خودم؟”. کلا از وقتی شناختمش همین بود. تا یه استرسی میگرفت “حمید این چرا اینطوری شده؟”.
یه اتفاقی افتاده بود براش سنگین. اومد پیشم
– حمید میخوام برم مشهد
+ ایول، کار خوبی میکنی. برو سبک شی یه کم
– حاجی من خیلی وقته نماز نخوندم. چی میشه؟
+ اشکال نداره خب. میخونی از این به بعد [از این دلداریا]
– برم اونجا دیگه جوابم رو میده دیگه؟
+ …
چی میگفتم بهش؟ میگفتم من تو دو سال گذشته رفتم هیچی نخواستم، رفتم سلام دادم، اومدم بیرون. نه که راضی بوده باشم تو اون موقعیت و نخواسته باشم، لج کرده بودم. مگه نگفته بود “اذا انزلت بکم شدیدة فستعينوا بنا”. اومدیم دیگه، پس چی شد؟ مگه نخوندیم تو جامعه که “اللَّهُمَّ إِنِّي لَوْ وَجَدْتُ شُفَعَاءَ أَقْرَبَ إِلَيْكَ مِنْ مُحَمَّدٍ وَ أَهْلِ بَيْتِهِ الْأَخْيَارِ الْأَئِمَّةِ الْأَبْرَارِ لَجَعَلْتُهُمْ شُفَعَائِی” مگه بهتر از شما برای شفاعت هست؟ پس چرا هی نمیشد؟
مونده بودم تو جوابش. یادم اومد که “وَ أَنَا يا إِلهى، عَبْدُكَ الَّذى أَمَرْتَهُ بِالدُّعاءِ فَقالَ: لَبَّيْكَ وَ سَعْدَيْكَ، ها أَنَا ذا، يا رَبِّ، مَطْرُوحٌ بَيْنَ يَدَيْكَ”
+ آره حاجی، چرا جواب نده. جوابتم نگیری دلت که آروم میشه. چی میخوای دیگه؟ [حافظ وظیفه تو دعا گفتن است و بس]
هر چی فکر میکنم من طرف مشاوره خوبی واسه این داستان نبودم، حداقل اون وقت. معرفت که کم باشه همین میشه. فقط میخوایم، کاری نداریم که “عَسی أن تکرَهوا شَیئاً وهو خیرٌ لکم وَعسی أن تُحِبّوا شیئاً وهو شَرٌّ لکم”
ولی کمکم اون “رشتهای [که] بر گردنم افکنده دوست” برد[/داره میبره] اُنجا “که خاطرخواه اوست” …
هرگز گمان مبر که ز یاد تو غافلام
گر ماندهام خموش، خدا داند و دلم