کوه؛ آهستگی و پیوستگی

سال نو و دو بود گمونم که رفتم اولین کفش کوه‌م رو خریدم. برنامه‌م هفتگی بود که شکسته و بسته اجراش می‌کردم. یه وقتایی تنهایی، یه وقتایی با یه گروه ده نفره. خلاصه ول کنش نبودم. جذابیت داشت، انگار نمود بی‌آرایش و تک‌بعدی خود زندگی بود، بدون همه اون پراکندگی‌هایی که مسیر رو نامعلوم می‌کنه. یه مسیر مشخص که باید تموم‌اش می‌کردی. کند بری انقد دیر میشی که شاید به تاریکی بخوری و مجبور به برگشت، تند بری خسته‌ات می‌کنه و میذارتت تو راه و ته‌اش باز دیر میرسی. برای استراحت، آب، غذا و راه رفتن‌ت باید برنامه داشته باشی. هر کدومو شل بگیری تو راه معطل میمونی.  یه جاهایی باید حمایت کنی، یه جاهایی باید حمایت بشی، تو مسیر میدونی که تنها کارت رفتن به جلوئه ولی تند نباید/نمی‌تونی بری، “مجبوری” که صبور بشی. یه جاهایی باید برای تیم‌ت واستی، حتی اگه شب بشه، حتی اگه محبور بشی برگردی و نرسی. یاد میگیری برای این نرسیدن منتی سر کسی نداری، چون اولش به “جمع” تعهد داری بعد خودت. 

این چند سال کوه رفتن، جدای از ورزش‌ش که حالا انقدی هم جدی و حرفه‌ای نبود، یه درس “صبر و همراهی” خیلی خوبی برای منی داشت که بعضا تک‌رو و تندرو بودم. 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *