مسیر کلاس زبان و ترافیکش. ذهنم همینجور مشغول بود. از اون مشغولیتا که نمیدونی گیر کجاس. یعنی میدونی، نمیدونی کجاش گیرت انداخته. پشت چراغ قرمز، زمانش طولانی بود و دیگه غرق شدم. فهمیدم کجا بودم، نجف. روی در ورودی سجده کرده بودم و…
خیلی طولانی شده بود دیگه، یه روز اونجا بودم، کامل. خودمو بلند کردم، خواستم برم جلو، ولی نه، هنوز وقتش نیست. وارد نشدم، عقب عقب رفتم و صدای بوق ماشینا بلند شده بود دیگه، چراغ سبز بود، خیال منم راحتتر.