مسیر بلوار کشاورز نزدیکای میدون ولیعصر یه بنده خدایی هست که نشسته و سنتور میزنه. ساعت ترافیکی صبحه و یه چند دقیقهای روبروش هستم. به چهره و دستاش دقیق میشم.
معمولا به چهرهها دقیق میشم. خطوط صورت، عضلههای دور چشم و خود چشمها که همه چیز رو میگن. تعجب، خوشحالی، ناراحتی، بیتفاوتی، ذوق. استادمون میگفت چشمها رو اگه بلد بشید، تونلی میزنید به درونیترین احساس و فهم افراد.
به چهرهش دقیق میشم. هیچ انرژیای برای صورتش نداره، چشمها رو رها کرده، سرد و بیتفاوت. فقط زل زده بود به یه قسمت از سنتورش. دستها ماشینوار حرکت میکردن و یه صدای نه چندان مناسبی از اون وسیله در میآورد.
بین دوستان و اطرافیانم گشتم، به شوقی که موقع یادگیری سازشون داشتن فکر میکردم. هر کی یه دلیلی داشت، ولی همهشون یه دلیل ذوقآوری پشتش داشتن. یه چیز زندگی بخشی. داشتم به دلیلی فکر میکردم که این بنده خدا به خاطرش سنتور یاد گرفته بود.