شاید ده ثانیه نشد…

داشتیم از یه نمایشگاهی بازدید می‌کردیم که تخصصی روی کربلا کار می‌کردن/می‌کنن. تقریبا آخرین جایی که دیدیم داشتن روی واقعیت مجازی عاشورا کار می‌کردن. عینک رو زدم و خودمو رو به صحرا دیدم. سرمو که چرخوندم برگشتم روی‌به‌روی خیام، آتش آن بود که در خرمن پروانه زدند. عین بارون بهاری شروع شد. می‌خواستم بگردم دنبال خیمه زینب، شکسته بودم، زانوهام شل شده بود. بس كه مضطر شده دل زارم/ذكر اَمَّن یجیب می خوانم. خونده بودم، خیلی خونده بودم. خوندن‌اش سخت بود، فشار داشت. دیدن‌اش ولی خیلی تجربه عجیبی بود، تا الان رها نکرده، هیچ‌وقت هم نمی‌کنه. 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *