فکر کن؛ خانوادهی خستهاش را وعده میدهد که بمانید، درخت و آتشی میبینیم. یا از آن راهی مییابیم یا تکهای از آن را میآورم که خداوند بندهاش را در آن واحد از دو امید ناامید نکند. میروی آتشی بیاوری، کلیمالله میشوی، میگوید موسی من خدای تو هستم و تو دیگر موسای مایی، پس پاپوش دیگر لازم نیست، به زمین امنی رسیدی، اینجا فقط محکم گام بردار و به خدای خودت اعتماد کن. موسی از بیابان در پیشت نترس، از کمیِ اهلِ این راه نهراس. تو و هر آنکس که اطراف این آتش است در امان است. پس بگو حرکت کنند به سمت آتش.
أَنَا اخْتَرْتُكَ فَاسْتَمِعْ
من تو را برای [این بار و امانت] برگزیدم، پس گوش کن
ایمان به خدا جای خاکستری ندارد. یا اعتقاد داری یا نه. یا میتوانی تمام زندگیت را وابسته به مفهومی کنی که نجاتبخش است یا نه. اگر به او اعتماد کردی دیگر جای امتحان نیست. عرصه ایمان به خدا فکر میکنم همین بیابانیست که موسی در آن سرگردان است. وادی حیرانی و حیرت است. عرصهایست ظلمانی که در آن نه چشم راهی به «سواد زلف سیاه» او دارد و نه گوش یارای شنودن صداهای بیکران او را دارد. حیران و سرگردان باید گشت و منتظر بود که نفحتی از نفحات او برسد و آتشِ مقامِ سکینه بیافروزد.
نوری هست، صدایی هست؛ ای کاش چشم و گوش را توان جدایی از اربابِ متفرقِ دنیا بود