نوار نقاله همینجور میچرخه و چمدونا نیومدن هنوز، مرتضی رسیده فرودگاه و میاد دنبالت. چند وقتی هست که خیلی پیگیر وضع کشور اعم از سیاسی و اجتماعی و بیلیاقتی مسئولین نیستم، مگه اینکه ادارهای میرفتم و گیر اداریای میخوردم، یه غری میزدم که بابا چه وضع مملکته. چمدون قهوهای رو نوار نقالهاس و داره میاد، یه ریزه سنگینم هست، شده بود ۳۲ کیلو اینا گمونم. مرتضی یه کمکی میده و میذارماش پایین. من البته قصدم دور شدن نبوده، هیچوقتم نبوده، یعنی شاید اخبارو پیگیری نمیکردم ولی فرارم نمیکردم از داستان، القصه اینکه اینی که فکر کرده بودم اینجا کمتر بیلیاقتی مسئولینو میبینم حسابی بر سبیل خطا بودم. اولین جاش اونجا معلوم میشه که «شهر فرودگاهی امام خمینی» رو با فرودگاه اینجا که خیلی هم بزرگ نیست مقایسه میکنی. اون کوله کوهه که داده بودم پلاستیکپیچاش کرده بودن برامم اومد. بارا رو بر میداریم با مرتضی میریم سوار ترام میشیم و به سمت خونه. اینجا یه خط ترام بیشتر نداره. مستقیم از این ور شهر میره اونور شهر ولی تا دلت بخواد اتوبوس تمیز و خلوت و مهمتر از همه سر وقت داره. میبینی، میخوای بیلیاقتی چپ و راست و میانهرو رو فراموش کنی که بابا یه سیستم حمل و نقل عمومی نذاشتن واسه شهرا، هی این اتوبوسای اینا سر موقع میان آدم یادش نمیره که. میرسیم خونه، شام مختصر و خواب، بلکهام فراموش شه این تفاوتا. حاجی انرژی گرونه، باس با لباس زیاد خوابید.