که نیست سینه ارباب کینه محرم راز

اتوبوس خط ۲۵، از یه طرف می‌خوره مرکز شهر و از اون‌طرف دانشگاه. اخیرا شلوغ‌تر شده، دو طبقه پر میشه و جای نشستن نیست. خونه رو در همین مسیر گرفتم بین مرکز شهر و دانشگاه که خَیرُ الاُمور اوسَطِها.
باد شدیدی میاد، پشت به باد می‌ایستم که کمتر اذیت کنه. ده دقیقه‌ای هست که منتظر اتوبوس هستم. چند دقیقه‌ای می‌گذره و سرم رو از گوشی بلند می‌کنم می‌بینم شماره ۲۵ داره میره. باخت دادی حاجی، بیست دقیقه دیگه در همون باد معطل میشم.
“کی بود اون عارف بزرگ مسیحی که می‌گفت «چشمانی که من با اون به خدا می‌نگرم، همون چشم‌هایی‌ست که خدا با اون به من می‌نگره»؟ بله، یادم آمد. اکهاااارت این رو می‌گفت” خدا این مجتهد شبستری رو حفظ کنه، حقا که صدای گیرایی هم داره. بعدتر که داشتم در واتراستونز قدم می‌زدم یک کتابی پیدا کردم که اکهارت بود در قطع جیبی. این واتر استونز هم در ادامه همون خط ۲۵ هست. اینجا جایی نمیری مگر اینکه این خط رو سوار شی. اکهارت ولی به جمله “شبیه‌ترین چیز به خدا سکوت هست” هم معروفه. این عرفا و فضلا عمدتا اهل سکوت بودن، [لقمه و نکته‌ست کامل را حلال / تو نه‌ای کامل، مخور! می‌باش لال]. خط ۲۵ میاد و سوار میشم. از تفریحات و خوشحالی‌های اینجا طبقه دوم اتوبوس هست. مخصوصا اگه صندلی‌های جلو خالی باشن که نورٌ علی نور. «الله نور السماوات والارض». روی صندلی‌های جلو میشینم، قهوه و کتاب رو از کیف‌م در میارم؛ «عالم چیزی زاید بر وجود حق نیست. همان خود اوست که به این اشکال مختلف ظهور پیدا می‌کند. همچون روشنایی نور که از ورا شیشه‌های رنگارنگ بتابد و سرخ و کبود بنماید. از رنگ‌ها که بگذری، نور در پشت شیشه‌ها رنگ ندارد و یکی بیش نیست.» گفت شیشه‌های رنگارنگ، یادم افتاد با اون شیشه‌های مسجد نصیرالملک شیراز هم عکس ندارم. این حاجی محی‌الدین سخت فهمه و منم نفهم. دوباره می‌خونم و دوباره. اتوبوس توقف می‌کنه، سرمو بلند می‌کنم ببینم کجام که باخت ندم باز. بالای سردر کلیسا نوشته “Nec Tamen Consumebatur” که یعنی ترجمه انگلیسی‌ش میشه “It was not, however, consumed.” که یعنی باز اشاره داره به درخت و آتش موسی. آتشی بود که در جان موسی گرفت و خاموش نشد. به قول این اجنبی‌ها، آنستلی در جست و جوی اون آتشی هستم که گفت «بورک من فی النار»، که نهیب می‌زنن «در تو نمرودیست آتش در مرو/ رفت خواهی اول ابراهیم شو». به هر شکل پیداش می‌کنیم. اتوبوس رسید جلوی واتراستونز، قراره برم در طبقات‌ش بچرخم و اکهارتِ در قطع جیبی رو پیدا کنم. بعدترها دیدم در حدیث قدسی که «انسان در تقرب به حق به جایی می‌رسد، که حق جایگزین حواس و قوای او می‌شود» در همان مدخل دیگر که گفتم، گفته بود که «ما هم این تجربه را داشتیم، اما فراموش کردیم» یا به قول مولوی (نفهمیدمم چرا به جلال‌الدین بلخی میگن رومی) «جان همه روز از لگدکوب خیال / وز زیان و سود وز خوف زوال / نی صفا می‌ماندش نی لطف و فر / نی به سوی آسمان راه سفر» القصه نوری هست که مولوی در ایران، اکهارت در آلمان، اون عارف بی‌نام قرن چهارده در انگیس دیدن، آنم آرزوست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *